روابط عمومی و امور فرهنگی
گفت و گو با دکتر کوروش محسنی، آزاده جانباز و متخصص قلب و عروق دانشگاه علوم پزشکی تهران در بیمارستان بهارلو
به مناسبت سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان به میهن اسلامی با دکتر کوروش محسنی آزاده جانباز و متخصص قلب و عروق دانشگاه علوم پزشکی تهران در بیمارستان بهارلو گفت و گو کردیم.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران بیمارستان بهارلو،به نقل از دفتر امور ایثارگران، در ادامه مصاحبه با ایثارگران دانشگاه و به مناسبت سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان به میهن اسلامی دفتر ایثارگران با دکتر کوروش محسنی آزاده جانباز و متخصص قلب و عروق دانشگاه در بیمارستان بهارلو به گفتوگو نشست:
لطفاً خودتان را کامل معرفی بفرمایید.
کوروش محسنی متولد آبان ۱۳۴۸ در شهر آرادان از توابع گرمسار و استان سمنان هستم. سال ۱۳۷۶ ازدواج کردم و یک دختر ۲۱ساله دارم. همسرم کارشناس ارشد تغذیه دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی بودند و بازنشسته شدهاند.
چند خواهر و برادر هستید؟
خودم هستم و سه خواهر، که دو خواهرم دبیر هستند و آن دیگری خانهدار، پدرم فوت کرده؛ ولی مادرم در قید حیات هستند.
آقای دکتر دوران تحصیل خودتان را چطور گذراندید؟
دوران تحصیلم را در شهر آرادان بودم. دوران ابتدایی را در دبستان اسلام اسم مدرسه راهنمایی را بهخاطر ندارم دوران دبیرستان را پس از انقلاب در دبیرستان سهراب گذراندم و در سال ۱۳۵۹ دیپلم تجربی گرفتم.
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
سال ۶۰ داوطلبانه برای سربازی رفتم. دوره آموزشی ژاندارمری را در پادگان دوآب که یکی از مراکز آموزشی ژاندارمری در جاده فیروزکوه مازندران بود، گذراندم. اسم آنجا مرکز آموزشی شهید شفیعخانی است و جای خیلی سختی بهخصوص در فصل زمستان بود. یادم میآید بهمنماه سال ۶۰ که به آنجا رفته بودیم زمین یخزده بود و جاده مثل آینه یا شیشه بود. آن سه ماهی که آنجا بودیم خیلی سخت گذشت. البته برای من تقریباً نزدیک بود با قطار گرمسار بهراحتی میتوانستم بروم. ما جمعی دو گروهان یک و شش بودیم که بعد از دوره آموزشی گفتند هر دو گروهان باید به کردستان برویم. البته رئیس مرکز مرا صدا کرد میخواستند مرا در بخش سیاسی ایدئولوژی آن زمان نگه دارند که قبول نکردم و گفتم من هم با بچهها میروم. خلاصه با اتوبوس به سمت کردستان حرکت کردیم. اردیبهشتماه بود که به سنندج رسیدیم. آنجا تقسیم شدیم و ما را به سقز اعزام کردند. در شهر سقز هم ما را تقسیم کردند، من و عدهای از بچهها به بوکان رفتیم من و ده نفر از بچه به پایگاهی بین جاده سقز و بوکان منتقل شدیم.
آنجا روزها میرفتیم گشت و تأمین جاده و شبها به پایگاه برمیگشتیم. فکر میکنم خردادماه بود زمانی که در بوکان بودیم یک شب نیروهای دموکرات کومله به ما حمله کردند و چند نفر از دوستانمان شهید شدند و چند نفر اسیر شدند، من هم یک مقدار زخمهای سطحی برداشتم. صبح که شد از طرف هنگ ژاندارمری آمده بودند، متوجه شدیم چند نفر از هموطنان ما در آنجا هم شهید شدند که یکی از آنها از بچههای هم محلهای ما بود. در همان شرایط سخت ماندیم تا یک روز به شهر بوکان رفتیم که آنجا درگیری شدیدی اتفاق افتاد و ۸/۸/۱۳۶۱ بود که نیروهای کومله آمدند و قسمتی از شهر را اشغال کردند. ما هم در آن منطقه بودیم و کاملاً دستخالی بودیم، برای اینکه طبق روال برنامه هفتگی برای استحمام به داخل شهر رفته بودیم که آنجا وارد درگیری شدیم. چون اسلحه نداشتیم رفتیم در یک مغازه پناه گرفتیم؛ ولی مدتی که گذشت جایمان لو رفت و تیراندازی مستقیم به سمت ما شدت گرفت مجبور شدیم بیرون بیاییم. ما را که سه نفر بودیم به اسارت گرفتند و در آن هوای سرد شبانه ما را با پای پیاده از طریق رودخانهای عبور دادند و به مقر خودشان منتقل کردند. هفت - هشت ماهی که آنجا بودیم نیروهای دولتی آمدند و آنجا را از دست ضدانقلاب آزاد کردند.
در این هفت - هشت ماه شرایط آنجا چطور بود؟
در یک اتاق سیاه به ابعاد پنج در پنج که روستاییها اصطلاحاً به آن تنورخانه میگفتند. حدود ۴۰ نفر بودیم. ما و چند نفر سرباز بودیم، چند نفر بسیجی، چند نفر سرهنگ و نیروهای زرهی ارتش که از شیراز آمده بودند و در جاده بوکان با آنها درگیر و اسیر شده بودند و تعدادی از مردم کرد همان منطقه که همه در آن فضای کوچک بودیم.
زمانی که اسیر شدید خانوادهها چطور متوجه شدند؟
نامه مینوشتیم و میدادیم به خودشان، خب چند ماه طول میکشید تا نامه به دست خانوادههایمان برسد. وقتی نامه را به آنها میدادیم، احتمالاً اول آنها را میخواندند و بعد به افراد داخل شهر میدادند تا پست کنند و این مسئله زمانبر بود.
سازمانهای بینالمللی که از اسارت شما مطلع نبودند؟
خیر؛ آنجا روستای کوچک دورافتادهای بود که زمستان هم بود و به دلیل بارش برف که حدود یکونیم متر بود، راهها بسته و ارتباطها قطع شده بود.
در این مدت اسارت در آن اتاق بسته چهکار میکردید؟
اوایل که هوا سرد نشده بود ما را برای کارهای ساختمانسازی و بنایی و جابهجایی سنگ و آجر میبردند، عصر به همان اتاق برمیگرداندند و بعد هم که برودت هوا شدت گرفت در همان اتاق روز شب را به سر میکردیم.
وضعیت غذا و خوراک شما چطور بود؟
غذا که چیزی نبود. از همان بچههای خودمان یکیشان اهل مشهد بود آنجا کار نانوایی میکرد. همان نان را با یک نوع پنیر کوزهای محلی بود که میدادند میخوردیم. گاهی هم شبها سیبزمینی میدادند، غذای درستوحسابی نداشتیم. وضعیت بهداشت آنجا هم به دلیل اینکه استحمام نداشتیم صفر بود.
اگر کسی بیمار میشد چه میکردند؟
کار خاصی نمیکردند. هیچ امکاناتی وجود نداشت خوشبختانه در این مدت کسی به بیماری سختی دچار نشد.
برای تهیه لباس چهکار میکردید؟
هیچ امکاناتی نداشتیم. یکبار پدرم پول فرستاد که یکسری لباس و وسایلی بهداشتی مثل خمیردندان خریدم. تهیه مایحتاج ضروری بهسختی انجام میشد. با ماشین جیپ میآمدند. از بوکان رودخانهای رد میشد از سر آنجا که به آنجا امیرآباد میگفتند، خانوادهها کمکها را به کردهای محلی میدادند و خواهش میکردند که به روستای حسینآباد برای ما بیاورند و خب این مسئله هم فقط یکبار اتفاق افتاد که یکسری وسایل ضروری و خوراکیهای جزئی مثل بیسکویت بود به ما رساندند.
در آن شرایط و تنگنا، بدون هیچ امکانات اولیهای و حتی عدم امکان استحمام ماهها این شرایط را بگذرانید تصورش هم سخت است. بالاخره نگهداری اسرا باید تابع قوانین بینالمللی باشد.
بله کاملاً به همین صورت بود، برای تهیه وسایل ضروری هیچ پول و امکاناتی نداشتیم؛ کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. همانطور که گفتم روستایی دورافتاده که زمستان هم بود و به دلیل بارش برف که حدود یک ونیم متر بود، راهها بسته و ارتباطها قطع شده بود.
از آن مقطع زمانی هفت - هشتماهه اگر خاطرهای دارید بفرمایید.
شب اول که ما را به آن سمت میبردند با شرایط خیلی سخت، در آن سرما از رودخانه بزرگ و عمیقی که بود رد شدیم. آنها میگفتند باید ما را سوار کنید و ببرید آن طرف رودخانه. آنها را کول کردیم و از رودخانه رد شدیم.
بعد رفتیم به روستایی که شب آنجا ماندیم. صبح که شد ما را به روستایی که آنجا زندان بود منتقل کردند. در آن زندان بعضی شبها میآمدند و بدون هیچ دلیلی بچهها را تنبیه میکردند. شاید میخواستند از ما زهرچشم بگیرند. چند بار با یکی از کردهای محلی که با ما اسیر بود قرار گذاشتیم فرار کنیم؛ چند بار میخواستیم موقعی که ما از کار اجباری از روستای دیگر به زندان منتقل میکردند، دو نگهبان پشت کامیون را خلع سلاح کنیم، نمیدانم چطور شد بچهها به آن کرد محلی اطمینان نکردند، چون او به ما میگفت: «اگر شما این کار را کنید، من مسیرم را بلدم و میروم و دیگر با شما کاری ندارم.» ما هم چون نابلد بودیم گفتیم اگر جایی ما را بگیرند همان لحظه ما را میکشند. درهرصورت نتوانستیم فرار کنیم.
مناسک واجب خودتان مثل نماز و روزه را میتوانستید انجام دهید؟
بله با مشقت و سختی انجام میشد ولی در این فضایی محدود جمعیت حدود ۴۰ نفر با افکار و عقاید مختلف واقعاً انجامدادن واجبات مشکل بود برای نماز روزی سه بار ما را بیرون میبردند؛ جلوی همان زندان جایی بود که سرویس بهداشتیهای روستا بهصورت مشترک بود. هر خانه سرویس مجزا نداشت. کنار یک چشمه این سرویسهای بهداشتی را تعبیه کرده بودند. از آب چشمه هم برای گرفتن وضو استفاده میکردیم. همان سه نوبت که فقط فرصتی برای وضو و نمازخواندن داشتیم ولی نمیتوانستیم استحمام کنیم. اگر کسی نیاز داشت فقط تیمم میکرد. حوضی آنجا بود که خب در آن هوای سرد و دمای صفر درجه هم نمیشد از آن برای استحمام استفاده کنی.
خودشان هم نماز میخواندند؟
ما آنها را نمیدیدیم. در آن محل افراد مختلف با عقاید مختلف بودند. بعضی از آنها که عضو حزب دموکرات بودند عقاید کمونیستی داشتند، بعضی از آنهایی را هم که مثلاً مذهبی بودند من خودم ندیدم که مناسک مذهبی را به جا بیاورند و یا نماز بخوانند.
آقای دکتر بعد از این هشتماه چطور شد که شما را آزاد کردند؟
وقتی نیروهای ایرانی از طرف بوکان، نزدیک جاده بوکان - مهاباد آمدند، آن منطقه را محاصره کردند و ما هر روز صدای توپ را میشنیدیم. کوملهها محاصره شدند و فکر میکنم به سمت سردشت و مرز عراق رفتند و از آنجا خارج شدند. یک شب یکی دو نفر از اسرای کرد که از پیشمرگهای مسلمان احزاب کرد بودند را بردند و دیگر ما آنها را ندیدیم. خودشان میگفتند آن بچهها را اعدام کردند.
بعد از آن ما با همان لباس کردی و محلی آمدیم تا بوکان جلوی پاسگاه نگهبانی بوکان رفتیم. از آنجا ما را به پایگاه بردند و بعد برای چند روز مرخصی به شهرمان برگشتیم. وقتی دوباره به منطقه آمدیم به سنندج برگشتیم و مجدداً خدمت سربازی را ادامه دادیم.
با آن مدتی که در اسارت بودید چند ماه از خدمت شما مانده بود؟
تقریباً شش ماه مانده بود وقتی به سنندج برگشتیم چند ماه آنجا بودم تا یکی دو ماه آخر را در تهران گذراندم.
وقتی آزاد شدید چطور به خانوادهها اطلاع دادید؟
وقتی آزاد شدیم به پایگاه که برگشتیم از طریق یکی از بستگان که تلفن داشتند زنگ زدیم و خبر دادیم.
بعد از پایان خدمت و بازگشت به گرمسار چه کردید؟
سال ۶۲ بود که رشته تربیتبدنی تربیتمعلم پذیرفته شدم؛ دوره آن دوساله بود که یک سال آن را در مشهد و یک سال دیگر را در مرکز تربیتمعلم میدان شهدا تهران گذراندم. به تربیتبدنی علاقه داشتم؛ ولی پدرم مخالف بود، خودش مدیر مدرسه و میگفت این کار به درد تو نمیخورد. البته من دوره تربیتمعلم را تمام کردم. چون سهمیه تربیتمعلم ورامین بودم یک ماه در منطقه پاکدشت معلم بودم ولی به دلیل مخالفتهای پدرم دیگر ادامه ندادم.
سال ۶۷ بود که برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی به یوگسلاوی رفتم، آن کشور را انتخاب کردم چون چند نفر از همشهریهایمان هم به آنجا رفته بودند. اول دانشگاه بانیالوکا بوسنی رفتم که امروز در دست صربهاست. آن زمان درگیری و جنگ نبود آنجا زبان یوگسلاوی را خواندم؛ چون همه آنها بوسنی، صرب و... به یک زبان صحبت میکردند. برای ادامه به دانشگاه نوویساد بلگراد که بهتر بود رفتم شش سال هم در آنجا ماندم. شرایط آنجا طوری بود که در رشته فیزیک آن قدر سخت میگرفتند که یکی دو سال در همان رشته میماندی و سال ۷۴ به ایران برگشتم. بعد از ارزیابی مدارکم دورههای تکمیلی اینترنی را در تهران گذراندم زمان امتحان پرهانترنی نفر دوم بین تمام شرکتکنندگان شدم و بعد هم در رشته قلب شرکت کردم و قبول شدم.
یعنی بعد از اینکه آنجا پزشکی خواندید و به ایران برگشتید دوباره ارزیابی شدید و یک سال هم اینجا دوره گذراندید؟
بله دوباره یکسال در بیمارستانهای امام خمینی و شریعتی دوره دیدم و مهر سال ۷۵ رزیدنت قلب شریعتی شدم تا سال ۷۹ که این دوره هم تمام شد.
بعد از پایان تحصیل در تهران مشغول شدید یا برای گذراندن طرح شهرهای دیگری رفتید؟
سال ۷۹ با نامهای که از وزیر داشتم به بیمارستان بهارلو آمدم که آن زمان آقای دکتر عاشق رئیس بیمارستان بودند. ایشان بلافاصله قبول کردم و از آن سال تا کنون در همین بیمارستان مشغول خدمت هستم.
آقای دکتر تا کنون کار پژوهشی داشتهاید و یا اقدامی برای عضویت در هیئتعلمی کردهاید؟
کار پژوهشی نداشتم، فقط همان پایاننامههای پزشکی و تخصص هستند که رویشان کار کردم.
برای عضویت در هیئتعلمی هم اقدام نکردم. چون سالها قبل مدتی در درمانگاههای بخش خصوصی کار میکردم و این مسئله با عضویت در هیئتعلمی مغایرت داشت اقدامی در این زمینه نکردم بعد از آن هم که کاملاً در اختیار بیمارستان هستم دیگر به دنبال آن نرفتم و فقط فعالیت درمانی داشتم.
فعالیتتان در این بیمارستان چگونه است؟
میتوان گفت تماموقت هستم؛ یعنی همه هفتهها از شنبه تا پنجشنبه از صبح تا بعدازظهر حدود ساعت پنج بعدازظهر در درمانگاه قلب مشغول هستم. جالب است بدانید مدت کوتاهی در مطب خصوصی کار کردم بنا شد طی قراردادی با بیمارستان مدائن بیماران مطب را جهت آنژیوگرافی و یا بستری به آنجا ارجاع یکبار مریضی را در آن بیمارستان بستری کردم که بعد از چند روز اقدامات درمانی مرخص شد بابت آن مریض به حسابم در بانک رفاه نزدیک ۱۰۰ هزار تومان واریز کردند ولی هیچوقت آن را برداشت نکردم. این قضیه مربوط به سالهای خیلی دور بود که ۱۰۰ هزار تومان، پول قابلملاحظهای بود.
آقای دکتر سالهای زیادی در بیمارستان بهارلو به مردم عزیز خدمت کردید، اگر از این دوران خاطرات تلخ و یا شیرین به یاد دارید برایمان بازگو کنید؟
حتماً خاطرات زیادی از این دوران دارم؛ بهنحویکه هنوز بعضی از بیماران پس از سالها برای ادامه درمان و ویزیت نزد من میآیند. همه این سالها با تمام وجود تلاش کردم هر کاری از دستم میآید برای بیمارانم انجام دهم؛ برای همین بیش از ۹۰ درصد خاطراتم با بیماران شیرین و خوب است. همینطور با همکاران بیمارستان ارتباط بسیار گرم و صمیمی دارم؛ شاید یکی از دلایلش کوچک بودن مجموعه باشد و یا هر دلیل دیگر، میتوانم بگویم این صفا و صمیمیت بین همکاران را در هیچ کجای دیگر تجربه نکردهام.
آیا با دوستانی که در دوران اعزام و یا سربازی با هم بودید ارتباط دارید؟ مشغول چه کاری هستند؟
بله با آنها ارتباط دارم. دو نفر از آنها دبیر شدند که الان بازنشسته هستند، هروقت به گرمسار بروم به دیدن آنها میروم. ولی متأسفانه یکی از دوستانم که در دوران اسارت با من بود و برگشت پس از چند سال در سانحه رانندگی به رحمت خدا رفت.
اوقات فراغت خودتان را چطور میگذرانید؟ البته ظاهراً اوقات فراغتی برای شما نمیماند:
البته همینطور است. تمام روزهای هفته در بیمارستان مشغول هستم و فقط جمعهها فرصتی برای استراحت دارم. ماهی یکبار هم برای دیدن مادر، خواهران و بستگان به گرمسار میروم. در کنار اینها بیشتر در حوزه تخصصی خودم مطالعه میکنم و به دنبال این هستم تا اطلاعات علمی خودم را از راههای مختلف بهروزرسانی کنم.
به ورزش خاصی علاقه دارید؟
دوران کودکی تا زمانی که برای تحصیل به خارج از کشور بروم به فوتبال خیلی علاقه داشتم و بازی میکردم. مدتی هم دورههای مربیگری را گذراندم و در کلاسهای داوری فوتبال شرکت کردم ولی بعد از آن دیگر خیر، فرصت نکردم.
برای تقویت بعد روحی - روانی خود چه میکنید و چه توصیهای دارید؟
امروزه مردم ما دچار مشکلات اقتصادی زیادی هستند که تبعاً باعث آسیبهای روحی آنان هم میشود. مردم ما لایق بهترینها هستند و اگر در حد نیازهای اولیه خودشان مثل شغل و مسکن تا حدی کمک شود، قطعاً مسائل و مشکلات روحی کمتری آنها را درگیر میکند. بهتر است در این زمینه مسئولین با جدیت بیشتری کار کنند. مردم هم باید همیشه به خدا توکل کنند.
در مورد خودم هم عرض میکنم همیشه با ایجاد ارتباط با خدا به آرامش خاصی میرسم. بهطوریکه سعی میکنم بهویژه زمان رانندگی زیر لب ذکر بگویم. همیشه در همه مسائل به خدا توکل کردم و از او کمک خواستم و از چیزی نترسیدم.
به طور مثال در تمام مدتی که در اسارت بودم توکل به خدا داشتم از هیچچیز نمیترسیدم؛ درحالیکه شرایط آنجا طوری بود چون اسامی ما را به صلیب سرخ و یا هیچ جای دیگر نداده بودند هر بلایی سرمان میآوردند کسی متوجه نمیشد و نمیشد آنها را محکوم کرد. یا زمانی که برای تحصیل به خارج از کشور رفتم آنجا تمام سختیها را تحمل کردم و تحصیل کردم تا اینکه از من بهعنوان دانشجوی نمونه خارجی تقدیر کردند. در تمام دروس بالاترین نمره را گرفتم، بهغیراز یک درس مارکسیسم که جزوهای از مباحث ایدئولوژی در این مورد بود که اصلاً به آن علاقه نداشتم و نخوانده رفتم امتحان دادم. نمرات دروس از ده محاسبه میشد و نمره شش من از این درس در معدلم که همه نمرات ۹ یا ۱۰ شده بودم تأثیر گذاشت.
شما فرمودید یک دختر دارید، ایشان مشغول به چهکاری هستند؟
بله همانطور که گفتم یک دختر بیست و یکساله دارم. در رشته داروسازی تحصیل میکنند.
آقای دکتر باتوجهبه اینکه سرعت پیشرفت تکنولوژی خیلی بالاست و علیرغم مزایای آن فاصله بین نسلها زیاد شده به نظر شما با نسل جدید چطور باید ارتباط گرفت؟
درست است نسل به قول فرمایش شما نسل جدید از ما فاصله گرفتهاند. این نسل طوری از ما دور شدهاند که از ما چیزی نمیپذیرند. شاید ما مقصر بودیم؛ باید خودمان را بهروز میکردیم و خودمان را باتوجهبه شرایط امروز کمی تغییر میدادیم.
ما درک درستی از جوانان نداشتیم و باتوجهبه این شبکههای اجتماعی و دسترسی به اینترنت، جوانان امروز طور دیگری فکر میکنند، طور دیگری رفتار میکنند و خواستههای دیگری دارند. چیزهایی که ما را در گذشته خوشحال میکرد، امروز بچههای ما را خوشحال نمیکند و آنها به دنبال چیز دیگری هستند.اینترنت باعث شده همه جوانان در همه دنیا تقریباً یکجور فکر میکنند و یکجور عمل کنند. درست این همه رفتار خشنی دارند و گویا زبان دیگری برای گفتوگو ندارند. در واقع فکر میکنم داستان کشور ماهم مثل دیگر کشورهاست. همین ماجراها و حوادث سال گذشته که اتفاق افتاد با خشونت خیلی زیادی همراه بود، چرا باید اینهمه خشونت نشان دهند. خب اینجا مشخص میشود که جور دیگر فکر میکنند و جور دیگر رفتار میکنند. مشابهت این حادثه در فرانسه هم اتفاق افتاد.
ما مردم خیلی خوبی داریم. خیلی باحیا هستند. اگر نیازهای اولیهشان را درست کنیم باز هم میتوانیم ۹۰ درصد مردم را کنترل کنیم، دیندار و معتقد باشند که این مسئله خیلی مهم است.
شاید این رفتار جوانان امروز، ناشی از قصور و کوتاهی ماست. چند روز قبل با بنده خدایی صحبت میکردیم میگفت: ما در دینمان همیشه بحث امربهمعروف و نهیازمنکر داشتیم؛ ولی امروز فقط به گزینه دوم؛ یعنی نهیازمنکر میپردازیم. باید اول معروف را خوب معرفی کنیم بعد به طور فطری کمتر کسی به سمت منکر میرود؛
این مسئله نشان میدهد که ما باید در افکار و رفتار خودمان بازبینی کنیم.
همچنین فاصله طبقاتی هم تأثیر دارد. به طور مثال وقتی مردم میبینند یک نفر مقامی دارد و اینهمه پول و امکانات دارد بعد به مردم توصیه میکند صبور باشید خب مردم گوش نمیدهند میگویند این دروغ میگوید.
آقای دکتر توصیه و یا سفارشی برای ما و دیگران دارید بفرمائید؟
من کوچکتر از آن هستم که بخواهم توصیه و سفارشی داشته باشم. شما خودتان با افراد خیلی خوبی برخورد کردهاید، بهویژه با ایثارگران. قطعاً تجربه شما بالاتر است. توصیه خاصی ندارم فقط اینکه مردم را بهتر ببینیم. توجه ما به مردم بهخصوص قشر ضعیف بیشتر باشد، بهاینترتیب اگر اتفاقی بیفتد مردم هم در کنار ما هستند و با
ما مشکلی ندارند.
و حرف آخر:اگر یاد شهدا را در دل جوانان زنده کنیم، خاطرات آن دوران را برای جوانان تعریف کنیم. اینکه مقام معظم رهبری میفرمایند: «امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست» مفهوم خیلی عمیقی دارد.
بله بیان سختیها، مقاومتها و ایثارگریهای دوران دفاع مقدس افراد را روشن میکند که چه اتفاقاتی افتاده و چه مسیری طی شده که به اینجا برسیم. برای هر پست دهها نفر خون دادهاند تا ما الان در این جایگاه باشیم.
از شهرهای مرزی در غرب و شمال غرب و جنوب غرب بگیر تا جایجای کشور عزیزمان برای حفظ هر وجب از این خاک خونها ریخته شده و سختیهای آن دوران قابلبیان نیست.
ارسال نظر